تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

وب سایتی جامع و تمرین محور برای علاقمندان به داستان و نویسندگی

نخ داستانی بیست و دو

 

نخ های زیر را بخوانید و در حد چند خط، ادامۀ شان دهید....

 

1. سگ جُم نمی خورد و بِر و بِر نگاهم می کرد...

2. از آن روز به بعد دیگر آن آدمِ قبل نشد...

3. مثل قرص ماه شده بود...

4. یک سوزن و سنجاق، بین لب هایش بود و مرتب متر را بالا و پایین می کرد...

5. بین مستراح و آشپزخانه قرار داشت! جایی دنج و...

 


 تمرین هفته بیست و دو نخ داستانی - کانال ایده داستان (93)

تمرین و امکان ارسال پیام، تنها تا 3 روز فعال خواهد بود.


  • نظرات [ ۶ ]
حاجیان
۲۹ ارديبهشت ۹۹ , ۰۰:۱۲

سگ جم نمی‌خورد و بِر و بِر نگاهم می‌کرد، توان ایستادن از پایم سلب شده بود که زانو زدم و سگی که خیره به نگاهم شده بود تکانی به خود داد که رعشه براندامم افتاد و چادرم را سرم کشیدم و دیگر جُم نخوردم و پلک‌هایم را به هم فشار دادم تا چشمانم جایی را نبیند و در خود فرو رفتم.

با دادهایش از خانه بیرون زدم دیگر تاب شنیدن الفاظ رکیکی که از دهانش بیرون می‌ریخت را نداشتم، اهانت هم اندازه‌ایی داشت، حق نداشت به پدر تازه گذشته‌ام توهین کند. ترس از سگی که روبرویم به کمین نشسته بود بهتر از حرفهایی بود که گوش و دلم را آزار می‌داد. 

شهین عادلی
۲۹ ارديبهشت ۹۹ , ۰۰:۲۲

سگ جُم نمی‌خورد و بِر و بِر نگاهم می‌کرد...

از شدت ترس، قلبم به دهانم پریده بود و نفس‌هایم دور بر داشته بودند. لحظه‌ای ذهنم فرمان فرار را به قرار ترجیح داد، اما پاهای کِرخت شده‌ام، به زمین چسبیده بودند. دیگر امیدم رو به اتمام بود که حنجره‌ی طلاییم با سر دادن جیغ فرابنفش، سگ را زوزه‌کشان فراری داد...

محبوبه جباری نیک
۲۹ ارديبهشت ۹۹ , ۲۱:۱۳

باور کن بیخود نمی گم ،من تجربه ش کردم ،این همه انتظار و دلهره و خنده و آخرش گریه رو ،یه جایی به خودت میای و می بینی برای شروع دوباره دیره.
یک سوزن و سنجاق ،بین لب هایش بود و مرتب متر را بالا و پایین می کرد ،دور کمر و پهلویم را اندازه گرفت و گفت :بیا ،ببین هیچی نشده چه قدر لاغر شدی ،درست مثل چوب خشک شدی.
از یه جایی به بعد چشمات همیشه نمناکه و هیچ وقت آرامش نداری ،همش دلت می لرزه و دستات هیچ وقت بدون دستاش گرم نیست.
خواست دور گردنم را اندازه بگیرد ،دستانش را بالا آورد ،راست می گفت :بعد از سالها دستانش هنوز هم گرم نشده بود ..

#م_جباری_نیک

محبوبه جباری نیک
۲۹ ارديبهشت ۹۹ , ۲۱:۴۲

نشد که بنشینم کنارش و دلتنگی هایم را مانند آفتاب ملایم زمستانی که برف را آب می کند ،آب کند و ببرد.
نشد که همیشه لبخندش عطر و رنگ سیب بدهد و من بی قرار را آرامش ببخشد.
آمده بود و شاخه ی گل سپید مریمی در دستش بود ،نگاهش می خندید و در رفتارش هیجان پسر بچه ی ده ساله ای موج می زد.
نیم ساعت بود که روی نیمکت پارک منتظر بودم و هرم آفتاب اعصابم را بهم ریخته بود ،احساس گرما تمام حس های دیگرم را کور کرده بود و قطرات عرق از پشت کمر و زیر بغلم راه افتاده بودند .
هیچ وقت طاقت گرما را نداشتم ،بزرگترین دشمنم همیشه گرما بوده و نور مستقیم آفتاب و حالا نیم ساعتی بود که توی ظل آفتاب منتظرش بودم .
اخمهایم را در هم کشیدم و چنان سرش فریاد زدم که تمام هیجان کودک ده ساله انگار  به ترس و بهت تبدیل شد.
گل را روی نیمکت گذاشت و با صدایی زمزمه وار گفت :میدونی چندتا گل فروشی رفتم تا برات گل مریم پیدا کنم ؟
اقلا صبر می کردی عرقم خشک بشه بعد داد و بیداد راه مینداختی!
کنارم نشست، اما از آن روز به بعد ،دیگر آن آدم قبل نبود ،گرمای وجودش مانند گرمای تابستان در روزی پاییزی تمام شده بود و من همیشه سردم بود .

#م_جباری_نیک

محبوبه جباری نیک
۲۹ ارديبهشت ۹۹ , ۲۲:۰۷

این را همه می دانستند که وقتی دلم می گیرد و اعصابم به قول مادرم سگی می شود نباید دور و برم بپلکند ،اینجور وقتها کتاب و موسیقی برایم بهترین مرهم بودند.
وقتی به اصطلاح قاطی می کردم تابستان و زمستان و پاییز و بهار نداشت ،هیچ کَس و هیچ چیزی نمی توانست جلوی اراده ام برای رفتن به خلوتگاهم را بگیرد،جایی که نه آدمی را ببینم و نه صدایی به جز صدای انعکاس ذهنم را بشنوم.
درست بین مستراح و آشپزخانه قرار داشت ،زیر درخت بید نشسته در کنج حیاط که با گل های رازقی و محمدی محاصره شده بود .
عطر محبوبه های شب ،سایه خنک بید مجنون و وز وز زنبورهای پرّان حال دلم را خوش می کرد.
آن قدر با آشپزخانه فاصله داشت که بوی غذای مادر جان و صدای تق و توق ظرفهای آشپزخانه آرامشم را بر هم نریزد.

امروز گرد  و خاک و ورق های زرد و پوسیده کتاب  میشل استروگوف و واکمن بدون باطری مرا به بغل آرامش و خاطره ها پرت کرد ،خاطره هایی که از آن جای دنج تنها یادش در ذهنم مانده و ای کاش این روزها هم جایی دنج و آرام برای حال و هوای دلم پیدا می کردم .

#م_جباری_نیک

کتایون رضایی
۳۱ ارديبهشت ۹۹ , ۲۲:۴۵

از آن روز به بعد دیگر آن آدم قبل نشد.
 لعنت به آن دیوارهای بی هنر. لعنت به آن دیوارهای جدید که چیزی از خاصیت دیوار بودن نمی دانند. آخر، ذات دیوار به پنهان کاری اش است. ذات دیوار به مستتر کردن گنج درونش است. گنج پنهان در آن خانه حالا به یغما رفته بود. مقصر بی برو برگردش هم همان دیوار کذایی بود. همان که صدای بلند فریادهای ناجوانمردانه مرد را تاب نیاورد. همان دیواری که نزول قدر و منزلت زن را برای دنیا جار زده بود.
پیرزن محزون زیر فریادهای پسر خرد شده بود. دل شکسته شده بود. سرخی گونه هایش دیگر رنگی از اعتبار نداشت.
پیرزن از آن روز به بعد؛ از آن روزی که بهشت زمینی از زیر پایش سر خورد، دیگر آن آدم قبل نشد.

تنها با نوشتن و تمرین مکرر است که رشد می کنید؛ پس تا می توانید بنویسید که نوشتن، رسالت شماست...
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan