تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

وب سایتی جامع و تمرین محور برای علاقمندان به داستان و نویسندگی

نخ داستانی شانزدهم

 

در مورد هر یک از جملات زیر، چند خط بنویسید و زیر پست ارسال کنید...

1. دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم...

2. چشمانش بسته بود، تکانش دادم اما هیچ واکنشی نشان نمی داد...

3. پایم پیچ خورد و چای روی شلوار پلوخوری اش ریخت...

 

 


تمرین هفته شانزدهم نخ داستانی - کانال ایده داستان (68)



 

  • نظرات [ ۹ ]
راضیه سلیمی
۲۷ بهمن ۹۸ , ۲۲:۰۱

دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. می‌خواهم تکلیفم را روشن کنم. خیال می‌کند بی‌عرضه‌ام و با یک داد و بیدادش جا خالی می‌کنم.نشانش می‌دهم. بطری آب را سر می‌کشم تا بغضم را فرو ببرد.بعد پرتش می کنم روی صندلی شاگرد. قفل فرمان را برمی‌دارم و پیاده می‌شوم. کرکره‌ی مغازه نیمه‌باز است. حتما مشغول حساب و کتاب آخر شب است. قفل فرمان را به شیشه‌ی مغازه می‌کوبم.شیشه های خرد شده می‌پاشد کف مغازه‌اش. صدای افتادن چیزی می‌آید. فریاد می‌زنم:«زن نیستم اگر همین امشب همه‌ی ماجرا رو کف دست زنت نذارم»

پاسخ :

خوب نوشته اید و به خوبی از کلمات استفاده کرده اید. احسنت بر شما
راضیه سلیمی
۲۷ بهمن ۹۸ , ۲۲:۱۹

چشمانش بسته بود، تکانش دادم اما هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. آب آوردم و مشتی آب به صورتش پاشیدم. باز هم تکان نخورد.لیوان توی دستم می‌لرزید. گرمم شده بود. به سمت تلفن دویدم. یادم نمی‌آمد با چه شماره ای باید تماس می‌گرفتم. نفس عمیقی کشیدم. مغزم پر از عدد شده بود. بالاخره 115 را به یاد آوردم. انگشتانم روی اعداد سر می‌خورد و شماره اشتباه می‌شد. درست مثل خواب‌هایم. گاهی خواب می‌دیدم کسی در حال مرگ بود و من هزار بار می‌خواستم شماره‌ی 115 را بگیرم، اما نمی‌شد. آن‌قدر نمی‌شد که از خواب می‌پریدم. با بالشی خیس.

«اورژانس، بفرمایید»

راضیه سلیمی
۲۷ بهمن ۹۸ , ۲۲:۵۱

پایم پیچ خورد و چای روی شلوار پلوخوری ‌اش ریخت. اگر فکر می کنید سرخ شدم و بغض کردم و گفتم ببخشید سخت در اشتباهید. من به ترک دیوار هم می‌خندم. حالا که ماجرا خیلی هیجان انگیزتر و جذاب‌تر بود. خنده‌ام ترکید و نتوانستم تعارف چای را ادامه دهم. همان جا ایستادم. با خنده های من فنجان‌های چای هم تکان می‌خوردند و چیزی نمانده بود بقیه‌ی چای‌ها بریزد روی خودم. آقای داماد که مثل فنر از جا پریده بود، شلوار شیک و پیکش را که حسابی هم فیت تنش بود،به سختی از پاهایش جدا می‌کرد و با نگاهی عاقل اندر سفیه به من خیره مانده بود. مادرم سینی را از دستم گرفت و با پایش، پایم را  لگد کرد. پدر داماد خوشبخت هم که انگار تازه از شوک خارج شده بود،گفت:«پاشید بریم،پاشید. راست می‌گفتن که دخترشون مشنگه»

من توی دلم عروسی بود.خدا را شکر. این یکی را هم پراندم.

زهره ملایی
۲۸ بهمن ۹۸ , ۰۲:۱۲

عشق مادری یعنی مادری که همیشه لبخند می زند؟مادری که به شیطنت های فرزندش لبخندمی زند؟مادری که هیچ وقت عصبانی نمی شود؟توقع احمقانه ایست از یک انسان. فرزندتان را تنبیه کرده ایدویاازطرف مادرتان تنبیه شده اید،ناسزاگفته ایدویا ناسزاشنیده ایدویادلبنتدتان را کتک زدیدویاازجانب مادرتان کتکی خورده ایدوعشق تنها لحظه ایست که بازهم به شماپناه می آوردویابه مادرتان پناه می برید.لحظه ای که بازهم صدای تپش های قلبتان یکی می شود،سیرنمی شویدازبوسیدنش همان طور که اوازگرمای وجودمادرسیرنمی شود.خوب است که هنوز،هم فرزندباشی هم مادر.

پاسخ :

احسنت به شما.

حاجیان
۲۸ بهمن ۹۸ , ۱۹:۵۵

 

ایده_ آزاد۳۵
#حاجیان

پایم پیچ خورد و چای روی شلوار پلوخوری‌اش ریخت...
یکهو بلند شد و راست جلویم ایستاد. من این پایین بودم و او سرباز خبرداری بود که جلوی پایم ایستاده بود تا...
 یک‌دفعه صدایش بلند شد.
_ چه‌کار می‌کنی دست و پا چلفتی، نمی‌تونی کار انجام بدی، خُب نده....آ..ع...ببین شلوارم رو به گند کشیدی...
 با الفاظی که می‌شنیدم. درد پایم فراموشم شد روی زمین پخش شده بودم و فقط گوش‌هایم کار می‌کرد. صدایش را می‌شنیدم و صدایِ زن همسایه را که در گوشم می‌پیچید.
_ نمی‌دونی شوکت خانوم جون، من این خانواده رو می‌شناسم. با کلاس، با فرهنگ، خونواده‌دار، سابقه خانوادگی‌شون برمی‌گرده اوووووه..به فلان فلان فلان..مردم دار، با کمالات..شازدشون رو که دیگه نگو..
و این همان معرفی بود که پای آقا زاده را به خانه‌مان کشید. آقای داماد، هر چه که می‌توانست گفت و گفت وقتی خسته شد و حرفهایش تمام... پایش را بلند کرد و از رویم رد شد. قیافه پدر و مادرش بر از رفتن او، دیدنی بود که هاج و واج به در کوبیده شده میخ شده بودند.

پاسخ :

احسنت بر شما.

محبوبه جباری نیک
۲۹ بهمن ۹۸ , ۱۸:۳۴

افکارم از صورت چند تکه شده ام در آیینه ی شکسته به زحمت خوانده می شد.کمی سرم را بالا و پایین کردم تا شاید در تکه ی بزرگتری از شکسته های آیینه بتوانم صورتم را کامل ببینم.

تکه اول:شوق من و نگاه اشکبار و لرزان مادر.

تکه ی دوم:دستهایم را که بین چین های دامنم پنهان کرده بودم درآوردم و حلقه را به مادر نشان دادم .

تکه ی سوم :بعداز ظهری خمار و خواب آلوده ،سایه ی دو تن میان آخرین انوار خورشید .

تکه ی چهارم:گوشهایم را گرفته بودم که ناگهان با صدای مهیب شکستن چیزی از جا پریدم ،مشتش بود و آیینه.

تکه ی پنجم:سرم را روی پای مادر گذاشته بودم و حرف می زدم و حرف می زدم ،تمام بغض هایم مثل آیینه شکست انگار.

با من اشک می ریخت و اشک می ریخت،دیگر اشکهایش گونه ام را خیس نکرد.چشمهایش بسته بود ،تکانش دادم اما هیچ واکنشی نشان نمی داد .اشکهایم آبش کرده بود ،مثل شمعی در باد..

#م_جباری_نیک..

#مریم باقری
۲۹ بهمن ۹۸ , ۲۰:۱۰

چشم هایش بسته بود، تکانش دادم.اما هیچ واکنشی نشان نمی داد.تصمیم گرفته بود، خودش را به خواب بزند و بی خیال دنیا شود.

دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود.

شده بود جور کش خانواده!

دیگر نمی خواست برای کسی کاری انجام دهد.کوزه ی عشقش خالی خالی شده بود. دلش برای خودش تنگ شده بود.نبضش آهسته می زد گویا ان هم خسته شده بود. مچاله شده بود. تمام تلاشم را برای زنده ماندنش کردم.نگاه ملتمسانه به دکترش کردم.نگاهش سرد بود!

دیگر چیزی برای از دست دادنش نداشتم. قطره ی اشکم بر روی صورتش چکید.چشمانش راتکانی داد.ندایی از قلبم به صدا در آمد: " بر می گردد! "

فقط به خاطر خودش زندگی کند!

تا 

کتایون رضایی
۲۹ بهمن ۹۸ , ۲۱:۱۳

چشمانش بسته بود. تکانش دادم، اما هیچ واکنشی نشان نمی داد. ملتمسانه صدایش زدم.
 _آیدا! آیدا! صدام’ می شنوی؟ چرا چشماتو باز نمیکنی؟
نترس! باز کن چشمتو. من بهت قول دادم. آروم آروم.
در طول این همه سال،قریب به ۶۰۰ عمل جراحی چشم انجام دادم. هیچ وقت از نتیجه اش نترسیدم. اما این بار، ترس آیدا درست شبیه یک طفل رنجور بعد از زلزله که دنبال مادرش می گردد و به هر دامانی چنگ می اندازد حالا از گریبان آیدا به من رفت و برگشت میکند.
 حالا حس و حال بیمارم را درک میکنم. وقتی جواب من را می شنود. حالا میفهمم وقتی می گویم:" من همه ی تلاشمُ میکنم نتیجه با بالا سری " یعنی چی. نمیدانم شاید تا الان بیشتر از صد بار این جمله راگفته ام  ولی حالا عمق تلخ ماجرا را احساس میکنم. اگر نتیجه مثبت نباشد؟ اگر آیدا چشمانش برای همیشه تاریک بماند؟
لعنت به آن تصادف. لعنت به من که باید جراحی چشم دخترم را به اجبار انجام دهم. لعنت به من که به التماس های آیدا گوش دادم.
  _بابا!
  _جونم؟
  _میخوام چشمامو باز کنم.
 همه ی تیم ساکت بودند. نفس ها در سینه حبس بود.
هیچ چیزی جز جمع شدن ناگهانی پلک های آیدا ندیدم.
خدایا شکرت، که دوباره معجزه ی تو، در دستان من تحقق پیدا کرد.

حدیث ابویی
۰۲ فروردين ۹۹ , ۱۲:۱۵

1 دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. 

از اینکه مدام تظاهر به خوشبختی کنم، کلافه شده بودم. یادم می آید در جایی مطلبی خواندم که

"همه آدم های خوشبخت به نوعی مشکلی در زندگی شان دارند." 

از اینکه مدام حسرت زندگی ام را بخورند، خسته شده ام. 

حالا اینجا هستم، در پشت بام یکی از آسمان خراش های شهر. 

می خواهم به زندگی نکبت بارم پایان بدهم. مطمئنم برای پدر و مادری که هیچ اهمیتی به فرزندشان نمی دهند، فرقی نخواهد داشت.

پایم را لبه سکو می گذارم، دستانم را باز می کنم و چشمانم را می بندم و فریاد می زنم:

"به خاطر همه چیز متأسفم." 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تنها با نوشتن و تمرین مکرر است که رشد می کنید؛ پس تا می توانید بنویسید که نوشتن، رسالت شماست...
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan