تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

وب سایتی جامع و تمرین محور برای علاقمندان به داستان و نویسندگی

نخ داستانی بیستم

نخ های زیر را بخوانید و ادامه دهید...

۱. آخرین فشنگ را توی خشاب گذاشت و...
۲. پس از اینکه مدتی باهم تنها بودیم، نیم نگاهی کرد و گفت...
۳. خودش کوتاه قد و خرفت بود و...
 

 


 تمرین هفته بیستم نخ داستانی - کانال ایده داستان (۸۳)


 

  • نظرات [ ۷ ]
حدیث ابویی
۰۱ ارديبهشت ۹۹ , ۲۰:۴۰

1 آخرین فشنگ را توی خشاب گذاشت و آن را محکم درون اسلحه جا زد. گلنگدن را کشید. بعد آرام اسلحه را به سمت شقیقه اش بُرد و انگشتش را روی ماشه گذاشت، لحظه ای نگاهم کرد و گفت:

ـ حوصله کش دادن این ماجرا رو ندارم. باید از همون اول این کار رو انجام می دادم. خسته شده ام، دیگه نمی خوام نفس بکشم.

آرام چشمانش را بست و کمی بعد، صدای شلیک تیر سکوت فضا را درهم شکست.

حدیث ابویی
۰۱ ارديبهشت ۹۹ , ۲۰:۴۰

1 آخرین فشنگ را توی خشاب گذاشت و آن را محکم درون اسلحه جا زد. گلنگدن را کشید. بعد آرام اسلحه را به سمت شقیقه اش بُرد و انگشتش را روی ماشه گذاشت، لحظه ای نگاهم کرد و گفت:

ـ حوصله کش دادن این ماجرا رو ندارم. باید از همون اول این کار رو انجام می دادم. خسته شده ام، دیگه نمی خوام نفس بکشم.

آرام چشمانش را بست و کمی بعد، صدای شلیک تیر سکوت فضا را درهم شکست.

شهین عادلی
۰۱ ارديبهشت ۹۹ , ۲۳:۰۳

پس از اینکه مدتی با هم تنها بودیم، نیم نگاهی کرد و گفت:

-­ من آدم خیلی خوشبختیم، بعد از این همه سختی و مشقت، دوباره

تو می بینم. اونم در حالی که عشقتو به هر چی ارجح دونستی و به آن پایبند موندی...

این بار نگاهش را به سمتِ ابرهای آبستن سُر داد، که هر لحظه در حال فارغ

شدن بودند. وقتی دقیق چهره اش را برانداز کردم، خوشبختی از تمام وجناتش می بارید.

شاید این پاداش صبر و استقامتش بود، که سالها بعد از اسارت، عشقش را دوباره

در کنار خودش می دید...

حاجیان
۰۱ ارديبهشت ۹۹ , ۲۳:۱۲

پس از اینکه مدتی با هم تنها بودیم نیم نگاهی کرد و گفت:

_مادرم خواست که بیایم و گرنه با عرض شرمندگی من اصلا قصد ازدواج ندارم.

نیم ساعت بود که داخل اتاق روبرویم نشسته بود و به یک نقطه از فرش خیره شده بود و حالا که زبانش باز شد و به حرف آمد. شرمندگیش را پیشکشم می‌کرد که به خشم آمدم...

_چی دارید می‌گید آقا، من و خانواده‌ام رو سرکار گذاشتید که حالا بگید قصد ازدواج ندارم. شما مگه بچه هستید که دنبال مادرتون راه افتادید و از خودتون هیچ اراده‌ایی ندارید. شما در مورد ما چی فکر کردید؟ من به اصرار خانواده و مادر شما از درس و دانشگاهم زدم و این ساعت روز خونه موندم که جنابعالی بیایید و این حرفها رو تحویل من بدید؟!

خیره شده بود به چشم‌هایم و دهانش باز مانده بود که بلند شدم که از اتاق خارج شوم که گوشه چادرم را گرفت و کشید.

_ خانم ببخشید، میشه یه لحظه صبر کنید.

_ نخیر نمیشه.

_خواهش می‌کنم.

_ نمی‌خواد خواهش کنید، فقط بلند شید برید و دیگه پشت سرتونم نگاه نکنید.

_ فقط یک لحظه، خواهش می‌کنم.

برگشتم داخل اتاق، اما تحمل کردنش سخت بود. ایستاده روبرویش با اخم و دست به کمر منتظر شدم.

_ شاید اولش نمی‌خواستم اما حالا...

_ حالا چی؟

من می‌خوام.

_ چی می‌خوایید؟

_ از شما درخواست کنم که با من ازدواج کنید.

 

شهین عادلی
۰۱ ارديبهشت ۹۹ , ۲۳:۱۴

پس از اینکه مدتی با هم تنها بودیم، نیم نگاهی کرد و گفت:

- من آدم خیلی خوشبختیم، بعد از این همه سختی و مشقت، دوباره تو رو می بینم. اونم در حالی که عشقتو به هر چی ارجح دونستی و به آن پایبند موندی...

این بار نگاهش را به سمتِ ابرهای آبستن سُر داد، که هر لحظه در حال فارغ شدن بودند. وقتی دقیق چهره‌اش را برانداز کردم، خوشبختی از تمام وجناتش می‌بارید.

شاید این تلاش صبر و استقامتش بود، که سالها بعد از اسارت، عشقش را دوباره در کنارش می‌دید...

 

محبوبه جباری نیک
۰۲ ارديبهشت ۹۹ , ۱۵:۵۳

پس از آن که مدتی با هم تنها بودیم نیم نگاهی کرد و گفت:حال دلت این روزا چه طوره؟اصلا دل تنگ من بودی؟دلت هوامو کرده بود؟حتی یه ذره ؟بگو، بذار دلگرم شم .

نگاه ساکت و معنی دار دختر روی دستهای پسر ثابت ماند،با احتیاط سرش را بالا برد و به چشمهای پسر چشم دوخت ،لبخند تلخی ته چشمان دختر دو دو می زد.

دلتنگ ..؟

دست به شالش برد و شال را از سرش برداشت ،حجمی از دلتنگی و درد به قلب پسر آوار شد،موهایی که دیگر نبودند ،پاسخ سوال پسر بود..

 

#م_جباری_نیک

 

محبوبه جباری نیک
۰۲ ارديبهشت ۹۹ , ۱۶:۱۲

آخرین فشنگ را توی خشاب گذاشت ،دستی به چشم هایش کشید و با خودش زمزمه کرد :این بار دیگه خطا نمی زنم ،یعنی نباید بزنم ،منم و این یه دونه فشنگ ،منم و همین یه موقعیت ،اگه نزنمش!

آهان الان درست تو تیر رسمه  یه شلیک و بنگ گ تمام .

شانه هایش را صاف کرد ،نفسش را حبس کرد و لحظه ای چشمهایش را بست ، خون جلوی نگاهش را گرفته بود و نفرت عجیبی از دلش زبانه می کشید ،نفرتی که هرم و گرمایش روزگارش را سوزانده بود.

چشمهای قرمز و خسته اش را که از شدت بی خوابی به خون نشسته بود گشود و نشانه رفت که ناگهان..

دخترک بلند بالا و لاغر اندامی از کلبه بیرون آمد ،کنار مردی که هیزم می شکست ایستاد و دست مرد را گرفت و روی شکمش گذاشت،لبخند پهن و بزرگی روی لبهای مرد نشست ،.

انگار شکم دخترک بالا آمده بود ،بله خواهرش باردار بود ،خواهرش می خندید و گونه هایش نه زرد ،که سرخ و برآمده بود .

صدای قرقاولی از جا پراندش ،تیر را شلیک کرد ،بنگ گ..

ساعتی بعد در کلبه ی ساده و گرم دخترک سه نفر روی زمین نشسته بودند و قرقاولی دیگر نفس نمی کشید...

 

#م_جباری_نیک

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تنها با نوشتن و تمرین مکرر است که رشد می کنید؛ پس تا می توانید بنویسید که نوشتن، رسالت شماست...
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan