تارنمای ادبی قلم طلایی1 - امیر نمازی

وب سایتی جامع و تمرین محور برای علاقمندان به داستان و نویسندگی

نخ داستانی نوزدهم

 

نخ های زیر را بخوانید و ادامه دهید...

1. چاقویم را بیرون کشیدم. آن قدر تیز بود که نور خوشید را هم می بُرید...
2. خواستم نفس بکشم ولی نفسم بالا نیامد، سینه ام سنگین شده بود...
3. در کافه بی کلاس ها، همه چیز با هورت و خرچ خرچ خورده می شد. آن ها حتی

4. لیوان را برداشتم و یک نفس نوشیدم. مزه فلز زنگ زده ی ده ساله می داد...
5. کارگاه خیاطی اش را جمع کرد و... (به کرونا گره بزنید.)

 

 


 تمرین هفته نوزدهم نخ داستانی - کانال ایده داستان (۸۰)


 

  • نظرات [ ۹ ]
حاجیان
۲۴ فروردين ۹۹ , ۲۳:۴۸

خواستم نفس بکشم ولی نفسم بالا نیامد، سینه‌ام سنگین شده بود. می‌گفتند دردی که به تازگی آمده نفس تنگی به دنبال خود آورده، کم کم داشتم داغ می‌شدم. هنوز یک کوچه با خانه فاصله داشتم که ترس تمام وجودم را فرا گرفت. ممکن بود هر کس که طرفم می‌آمد را مبتلا کنم. ماسک را از کیفم در آوردم و دهانم را با آن پوشاندم اما نفسم بالا نمی‌آمد و عنقریب بود که پخش زمین شوم. ماسک را برداشتم و از آدمها فاصله گرفتم و نفس بلندی کشیدم که درد از قفسه سینه‌ام بیرون بریزد اما امانم را بریده بود. اگر به خانه می‌رفتم عزیزترین کسان زندگیم را ممکن بود مبتلا کنم راهم را کج کردم تا خود را به درمانگاه برسانم.

دکتری بی خیال زمانه، بدون دستکش و ماسک پشت میز به صندلی تکیه داده بود. و من دستکش به دست، دور از او ایستاده تمام حالاتم را با ترس و نفسی که در سینه‌ام مانده بود و کم مانده بود که بند بیاید بیان کردم. دکتر دعوتم کرد که بنشینم. خیلی ارام و با طمانینه صندلیش را جلو کشید و معاینه‌ام کرد. ترس از چشمانم بیرون زده بود و دستانم به وضوح می‌لرزید. اگر کسی را خبر می‌کرد من را می‌بردند به جایی که هیچکس از من خبردار نمی‌شد و تنها و بی کس در جایی مدفون می‌شدم، درست دو متر زیر زمین و شاید قبری که نشانی نداشت تا کسی بالای آن اشک بریزد. دکتر بدون توجه به دلهره و ترسی که به جانم افتاده بود گوشی تلفن را برداشت. باید فرار می‌کردم اما اگر جان کس دیگری را به خطر می‌انداختم،نه...نمی‌شد. خودم را محکم به صندلی تکیه دادم و به خود قول دادم که به دست سرنوشت سپرده شوم. دکتر با کسی آن طرف خط صحبت کرد و به سمت من چرخید.

_ سابقه درد معده داشتید؟

_ بله، ولی هیچوقت انقدر نفسم تنگ نمی‌شد.

_ خبر زیاد می‌بینید؟

_ بله، اما تبم دارم.

_ معمولیه، بخوابید روی تخت...

دکتر ضربه می‌زد به بالای قفسه سینه‌ام و معده‌ام را فشار داد و نبضم را گرفت و گفت:

_ بلند شو...یه نفس بلند بکش...بلند...آفرین.

_ دکتر این مریضی رو گرفتم؟!

_ کدوم؟

_ کرونا...

_ گفتم خبر زیاد می‌بینی، دوتا نفس بلند بکش و بعد با خیال راحت برو خونتون، تند راه رفتی گرمت شده، از کجا تشخیص دادی که تب داری؟ مگه شما دکتری؟

_نه، ولی...

_ پاشو دختر جان برو خونه و یکی از همون داروهایی که برای معده‌ات میخوری رو بخور.

بلند شدم که ادامه داد:

اخبار رو هم دنبال نکن، فقط کارهای ضروری رو انجام بده و توی خونه بمون...همین.

#مریم باقری
۲۵ فروردين ۹۹ , ۰۲:۰۰

الان چند روزی است که حتی یک مشتری هم زنگ نزده. لباسهای به پرو رسیده همه پشت سر هم در رگال آویزان بودند.مردم از ترس جانشان از پوشیدن لباس نو گذشتند. لباسهای نیمه کاره شده بود آینه ی دق من! چیزی به سر برج نمانده بود و هنوز اجاره ی کارگاه خیاطی جور نشده بود.تصمیم گرفتم کارگاه خیاطی را جمع کنم و تولیدی ماسک بزنم. لوازم اولیه را گرفتم و برش ماسک ها را زدم و کلی ماسک تولید کردم و با قیمت مناسب به بازار ارائه دادم .خدا رو شکر اجاره ی کارگاهم جور شد و تا مادامی که مردم در خانه هایشان هستند و سراغ لباسهایشان نمی آیند من نیز با درآمد عالی مشغول تولیدی ماسک هستم .

پاسخ :

درود بر شما.
به جای " پوشیدن "، از " از خیرِ " استفاده کنید بهتر است. (از خیر لباس نو گذشتند.)
خط اولی جالب بود اما به یک باره کار از دستتان در رفته است! بهتر بود با همان نخ انتخابی، شروع می کردید یا خط دوم به بعد را کمی با صبر و دقت می نوشتید. توضیح ساده نمی تواند جذاب و جالب باشد. موفق باشید.
شهین عادلی
۲۵ فروردين ۹۹ , ۰۲:۳۵

صدای زوزه‌ی باد، از لای به لای شاخ و برگ درختان، پیچ و تاب می خورد. برگها که بر اثر تابش خورشید، خشکیده بودند، زیر قدم‌هایم خش خش می‌کردند.

کم‌کم ابرها خود را همچون میهمان ناخوانده، فراز آسمان را تیره و تار کردند.

لحظه‌ای ترس بر وجودم تاخت، احساس آدمی را داشتم که در میان سایه‌ها از هر طرف مورد تهاجم قرار می گیرد، لحظه‌ای غرش ابرها، صاعقه را همانند شمشیری بر تنه‌ی درخت تنومندی فرد آورد و درخت در مقابل چشمانِ بهت زده‌ی من قاچ‌قاچ شد. ضربان قلبم شدت گرفت تا خواستم از مهلکه بگریزم، پاهایم در هم قفل شد و جسمم همانند شاخه‌های درخت از هم گسست...

در همان حال که درازکش روی زمین بودم، ناگهان صدای نعره‌ای در میان صدای رعد و برق پیچید، آرام سرم را بالا آوردم، خرسی پشم آلو روی دوپایش قرار گرفته بود و دندان‌های بلندش را همچون چاقویی بیرون کشیده بود. آن قدر تیز بودند که رعد و برق را هم می بریدند...

پاسخ :

منطبق با هیچ کدام از نخ ها نیست. جالب نوشته اید اما هدف از این تمرین، ادامه دادن نخ هاست. احسنت بر شما
محبوبه جباری نیک
۲۵ فروردين ۹۹ , ۱۳:۲۶

در کافه بی کلاس ها،همه چیز با هورت و خرچ خرچ خورده می شد. آن ها حتی ته مانده ی غداهایشان را هم با خودشان می بردند ،مثلا ندیدم که روی میزی ،تکه کیکی و یا ته مانده چای و قهوه ای مانده باشد . آن جا هیچ کس ساکت نبود و اخم هایش در هم نبود ،صدای خنده و قهقهه از تمام میزها بلند بود و کسی شاعرانه به جایی زل نزده بود ! 

حتی گوشه های برشته و نیم سوخته پیتزاها هم سهمی در دل و دهان مشتریان داشتند ،به جای نوشیدنی های عجیب و غریب نوشابه و آب روی میز بود و زنگ فراخوان روی میزها عملا بی فایده بود و در عوض صدای مشتریان می آمد که :داداش قربونت ....

اینجا همه چیز صدا دار است و پر نور و پر رنگ ،حتی نور فضای کافه هم آن قدر زیاد است که کسی نمی تواند کسی را گم کند‌!

اینجا حتی غم ها و دردهایشان را نیز آواز می کنند و رنگ فریاد می زنند.

 

#م_جباری_نیک

پاسخ :

احسنت بر شما. بسیار زیبا بود.
محبوبه جباری نیک
۲۵ فروردين ۹۹ , ۱۸:۴۱

از وقتی این ویروس کوچک و منحوس کرونا آمده بود تمام زندگیش رنگ سکوت و سکون گرفته بود .نگاهی به کارگاه بزرگ و خالی از کارگران خیاطی انداخت و آه بلندی کشید ؛پس آخریند قسط چرخ خیاطی ها رو چه جوری بدم ؟چاره ای نیست باید یه کاری بکنم .

کارگاه خیاطی اش را جمع کرد و سالن اجاره ای را به صاحبخانه داد و پول رهنش را پس گرفت . با  تک تک کارگران خیاطی تماس گرفت و از آنها خواست بیایند و چرخ خیاطی ها را به خانه ببرند.

با پول پیش کارگاه خیاطی پارچه برای ماسک و گان خرید و بین کارگران تقسیم کرد .

حالا خوشحال بود که در این اوضاع  واویلا  خانواده های کارگران هم دست و بالشان خالی نیست .

به قول مادر بزرگ خدا بیامرز:آدم عاقل اونیه که تو هر شرایطی بتونه خودش رو وفق بده و در جا نزنه .

بعد از ده روز ماسک ها و گان ها را تحویل اداره بهداشت داده بود و پولش را گرفته بود .

آخرین قسط چرخ خیاطی ها را داد و در دلش گفت :کار رو خوبه خدا درست کنه .

 

#م_جباری_نیک

پاسخ :

روی جمله بندی کار کنید. همیشه ریتم ساده و یکنواخت، جذب نمی کند. تکرار فعل، قاتل هر جمله ای است، حتما این ایراد را در کنار وضع علایم نگارشی تان اصلاح کنید. به تلاش تان ادامه دهید. احسنت بر شما
شهین عادلی
۲۵ فروردين ۹۹ , ۲۳:۲۶

لیوان را برداشتم و یک نفس نوشیدم، مزه فلز زنگ زده‌ی ده ساله می‌داد...

- آخ لعنتی... صد دفعه گفتم این قرصای آهنو بنداز تو شکم واموندت... نه اینکه بندازی تو لیوان... اونم دمِ دست من...

بالشم را محکم توی سرش کوبیدم، در حالی که فحش بارانش می‌کردم، وارد آشپزخانه شدم، بطری بزرگی از یخچال برداشتم و به یکباره سر کشیدم. اما مزه‌ی آهن هنوز در دهانم جا خشک کرده بود...

پاسخ :

احسنت بر شما. جالب و جذاب بود. به تلاش تان ادامه دهید نویسنده خوش آتیه.
م.م
۲۷ فروردين ۹۹ , ۰۹:۵۱
نخ داستانی خواستم نفس بکشم ولی نفسم بالا نیامد، سینه ام سنگین شده بود کل دیشب رو تو خواب و بیداری و کابوس گذشت دم دمه های صبح بود که تقریبا نیم ساعت خوابم برد کاشکی بیدار نمی شدم،چند ثانیه ای بدون درد گذشت خدایا کاش خواب بودم، به خودم که اومدم برقی از ذهنم گذشت و یادم آمد که چه بر سرم آمده ، آری عشق چند ساله من،اونی که تمام روحم و روانم رو تسخیر کرده بود ،اونی که تک تک لحظه هام بود من رو فروخته بود به یک آدمی که خرج احساس نیاموخته بود، صدای خرد شدن استخوانهایم رو میشنیدم .آری من احساسم رو برای کسی گذاشتم که با تمام وجود حسش میکردم. خواستم نفس بکشم ولی نفسم بالا نیامد سینه ام سنگین شده بود . درد داشتم .کاش دردم از گرفتن عروقم بود اونوقت با یه عمل رفع میشد ،اما نبود سنگینی سینه ام ناشی از دردی بود که همه زندگیم رو به یغما برده بود کاشکی چند ساعتی درد نداشتم......
حدیث ابویی
۳۱ فروردين ۹۹ , ۱۹:۱۸

2 خواستم نفس بکشم ولی نفسم بالا نیامد، سینه ام سنگین شده بود. انگار که وزنه ای صد کیلویی روی سینه ام بالا و پایین می رفت. گوشه ملافه را چنگ می زدم و برای ذره ای هوا تقلا می کردم.

مرگ در حوالی ام بود. آرام چشمانم را بستم، لحظه ای تمام زندگی ام مانند فیلمی در برابر چشمانم گذشت.

ناگهان صدایی را از دوردست شنیدم:

ـ پرستار سریع برو دستگاه شوک رو بیار، مریض تخت 203 داره می میره!

حدیث ابویی
۳۱ فروردين ۹۹ , ۱۹:۱۸

2 خواستم نفس بکشم ولی نفسم بالا نیامد، سینه ام سنگین شده بود. انگار که وزنه ای صد کیلویی روی سینه ام بالا و پایین می رفت. گوشه ملافه را چنگ می زدم و برای ذره ای هوا تقلا می کردم.

مرگ در حوالی ام بود. آرام چشمانم را بستم، لحظه ای تمام زندگی ام مانند فیلمی در برابر چشمانم گذشت.

ناگهان صدایی را از دوردست شنیدم:

ـ پرستار سریع برو دستگاه شوک رو بیار، مریض تخت 203 داره می میره!

پاسخ :

بسیار خوب بود حدیث عزیز. احسنت بر شما. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تنها با نوشتن و تمرین مکرر است که رشد می کنید؛ پس تا می توانید بنویسید که نوشتن، رسالت شماست...
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan