نخهای زیر را بخوانید و ادامۀ شان دهید....
۱. دقیقاً در هجدهمین بهار زندگیام...
۲. کیلومتر شمار را صفر کردم تا سر از کارش دربیاورم...
۳. نذری کردم و پول را...
۴. در چهل و سه سالگی، مادر یک...
۵. دقیقاً دیشب بود. شک ندارم. تلفن زنگ...
۶. قصابی هم مراتب دارد. اول...
قرار باهم نویسی ۴
من زنم...
این تمرین، برای هفت روز طراحی شده است؛ هر روز یکی از نخ ها را دست چین کنید و در مورد آن بنویسید.
تمرین هفته ۲۸ نخ داستانی - امیر نمازی - کانال ایده داستان (۱۲۱)
تمرین ۲۳ تا ۲۷ به زودی بارگذاری میشود.
۵. دقیقاً دیشب بود. شک ندارم. تلفن زنگ خورد، شماره ناشناس بود. تلفن را برداشتم و صدای ظریفی از آن طرف خط گفت:
_ سلام حمید، خوبی عزیزم؟
گفتم:
_ سلام شما؟! ببخشید به چه حقی اینقدر صمیمی، حال همسرم رو میپرسید؟
ناگهان صدای آن طرف خط ساکت شد. انگار از جوابم یّکه خورده بود، دوباره جدیتر پرسیدم:
_ شما؟!
_ من زنشام...
باور نکردم، فکر کردم مزاحم است اما او مصممتر از قبل، ادامه داد:
_ حق دارید باور نکنید! من هم بودم، باور نمیکردم. حمید گفته بود که قُد و لجبازید و شما اون فردی نبودید که توی زندگی دنبالش بوده. گفت از زندگی کسالت بارش خسته شده اما نمیخواست شما رو رها کنه، اون فقط دنبال یک زندگی جدید بود.
ما توی محل کار با هم آشنا شدیم و حالا هم یکسالی از ازدواج مون میگذره...
دیگر صدایش را نمیشنیدم. این خبر، مثل سیلی بر صورتم سنگینی میکرد. کمی بعد، تلفن از دستم سُر خورد و روی زمین افتاد. با نفرت نفس میکشیدم و قلبم وحشیانه میتپید. کمکم اتاق دور سرم چرخید و ناگهان، همه چیز پیشرویم تیره و تار شد.