در مورد هر یک از جملات زیر، چند خط بنویسید و زیر پست ارسال کنید...
1. غول های برفی از هر طرف قد علم کرده بودند...
2. آنقدر پاک و معصوم بودم که...
3. از خواب بیدارم کرد...
تمرین هفته هفدهم نخ داستانی - کانال ایده داستان (72)
در مورد هر یک از جملات زیر، چند خط بنویسید و زیر پست ارسال کنید...
1. غول های برفی از هر طرف قد علم کرده بودند...
2. آنقدر پاک و معصوم بودم که...
3. از خواب بیدارم کرد...
از خواب بیدارم کرد، نگاهی عاشقانه انداخت و بی مقدمه گفت:
《نگران نباش ... من کنارتم...》
آنقدر پاک و معصوم بودم که سربه زیر پیشنهادش را پذیرفتم و از همان روز جهنم واقعی و عذاب ناشیانه را به چشم دیدم...
غول های برفی از هر کدام قد علم کرده بودند؛ حتی آنها هم فهمیده بودند که چقدر تنها و بی کس است این بیوه زن زیبایی که از امروز هزار چشم به دنبال او است...
از خواب بیدارم کرد آن کابوسِ آشفتهایی که مرا به خود باز میگرداند. کاری که آغاز کرده بودم فرجامی نداشت.
از خواب بیدارم کرد آن کابوسِ آشفتهایی که مرا به خود باز میگرداند. کاری که آغاز کرده بودم فرجامی نداشت.
غولهای برفی از هر طرف قد علم کرده بودند. تنها بودم و نمیدانستم از کدام طرف فرار کنم. به هر سمتی می دویدم، غولی برمیخاست. پاهایم داخل برفها فرو میرفتند و به سختب آنها را بیرون میکشیدم. آنقدر ترسیده بودم که فکرم کار نمیکرد. ظاهرا فرار راهحل مناسبی نبود. چون هر لحظه تعدادشان بیشتر میشد. ناگهان فکری به ذهنم رسید. آنها از جنس برف بودند و با گرما دشمن. از داخل کولهام فندک و لباسی درآوردم. هر غولی که سر راهم سبز میشد یک تکه از لباس را آتش می زدم و به سمت حرکت میکردم. آتش غول را از پا درمیآورد و من به راهم ادامه میدادم.
از خواب بیدارم کرد. بوی گل نرگس و چای تازهدم خانه را پر کرده بود. پرده ها را کنار زد. نور از پنجرهی بزرگ خانه روی قالی لاکی رنگ قدیمی پاشید. دستم را گرفت و کمک کرد از جایم بلند شوم.پاهایم دیگر توان نداشت. چند روزی میشد که به خانه برگشتم.دوست نداشتم روزهای آخر را در بیمارستان بگذرانم.
آنقدر پاک و معصوم بودم که فکر میکردم اگر آبنباتم را به زور به خوردش بدهم اشکهایش تمام میشود و غصههایش را فراموش میکند. دنیا را این طور میدیدم و مشکلات برایم همین قدر کوچک و ساده بودند. من نمی دانستم اگر مادرم تا شب پول جور نکند صاحبخانه ما را بیرون می اندازد.
دستهایم را به هم مالیدم و هر چه قدر می توانستم قدم هایم را تندتر کردم .پاهایم کرخت شده بود و نفسهایم انگار یخ زده بود.
هوا زمهریر بود و زمین عروس و من ...من، نمی دانم ، شاید " زنی در آستانه فصلی سرد".☆
هرچه تلاش می کردم رد لبخند و سایه ی دلخوشی و خاطره ی سبز گرمایی وجودم را داغ نمی کرد و من هر لحظه سردتر و سردتر می شدم.
غول های برفی از هر طرف قد علم کرده بودند ،نه جسمم تاب مقاومت داشت و روحم یارای رفتن.
صدای شکستنم را شنیدم ،هوا هم شنید ،عروس سپید زیر پاهایم هم .
نگاهم به زیر پایم گره خورد ،جای قدمهایم ...
قدمهایم هنوز هم برف را گود می کردند ،رد پایم حرفها داشت برای گفتن انگار.
هر چه در توان داشتم فریاد کردم :من می توانم م م م ..
ابهت غول ها شکست ..
☆تضمین از فروغ فرخ زاد
# م_جباری_نیک..
#ایده _آزاد ۳۷
غروب بود و کوچه کم کم از صدا می افتاد .
میان هجوم خاطرات تلخ و شیرین غوطه می خوردم و افکارم مانند پاندول ساعت در حرکت بود.
کمرم را صاف کردم و دستم را زیر چانه ام زدم ،بی خیالی هم چیز خوبی ست ،گاهی پر پرواز می شود برای آدم .
مثلا همین ته مانده ی صدای دوره گرد کوچه که چوب حراج به میوه هایش زده یا صدای قدمهای شتابان زن همسایه که با لبی خندان از کشیک روزانه اش باز می گردد و یا همین صدای مرغ عشق همسایه ی پایین که می خواند و چه زیبا می خواند.
نگاهم را از کوچه ی خاموش گرفتم و به اتاق دوختم ،هجوم تلخ واقعیت نبودنش از خواب بیدارم کرد.
گاهی بی خیالی تنها یک افسانه است ...
#م_جباری_نیک...
از خواب بیدارم کرد، از پشت دیوار خواب ناتمام به وضوح رقص مردمکش را دیدم
که برای بودنم در کنارش بی قرار است. لحظه ای به همان حال خیره ماند.
انگار نیروی در در دستانش نشست. با تمام وجود مرا در آغوش کشید و در گوشم زمزمه کرد:
--تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را.....
# ایده _ آزاد ۳۷
می گفت :هنوز هم خاطره ی هرم نفسهایش روی گونه ام مانده و هر چه می کوشم نمی توانم رد انگشتهایش را از حافظه ی شانه ام پاک کنم.
می گفت : تب و تاب نوجوانی و دوران التهاب جوانی گذشت و هنوز هم خنکای احساس آن نوازش ها روحم را می نوازد،شاید آنقدر پاک و معصوم بودم که در زمزمه ها و دستهایش چیزی جز عشق نمی دیدم .
و من فکر می کنم خاطره ی اولین عشق هیچ گاه تو را رها نخواهد کرد ،حتی اگر بدانی زمزمه هایش از رنگ عشق تهی بود .
اولین احساس بی شک همیشه ماندگارترین است ..
#م_جباری_نیک...ا
بیدارم کرد...بازهم ساعت چهار صبح به سراغم آمد وبیدارم کرد.اعتراف می کنم که او وفادارتر وعاشق تر از من است.عشق بازی مان که شروع می شود،می فهمم هنوزهم چه قدر عاشقم ...می فهم بدون او می میرم.دراین روزهای بی وفایی که من مشغول دلبران دیگری هستم چشم انتظاردرسکوت می نشیند.اوتوتم من است.اوآینه ی من است.به سراغم می آید،درست در لحظه هایی که فقط من هستم و او.خیالم راحت است اوهمیشه هست .بازهم سرم را روی شانه هایش می گذارم واز درد هایم می گویم ونوشتن فقط گوش می دهد.درد هایم که تمام می شود نوبت به شیرین زبانی های او می رسد.نوشتن تنها عشق من است.
آن قدر پاک و معصوم بودم که چه ساده لوحانه همه چیز را باور می کردم. حال و هوای گنجشک دگرگونم کرد. گنجشک بال بال می زد و من هراسان دنبال قطره ی آبی برای سیراب کردن اوی یک قدم تا مرگ مانده. نگاهم پی عقوبت زود هنگامم بود. چه زود هم به دار مکافات آویخته شدم.
در دل مطمئن بودم، دل شکاندن مادربزرگ و سوزن تعمدا قرمز نخ شده آن هم برای چادر مشکی اش، حتما باعث مرگ گنجشک شده است. مطمئنا خدا در ۸ سالگی مرا قاتل گنجشک کرده بود که تا ابد مهر قاتل بودن بر پیشانی ام بماند و مجازاتش، حبس ابد من در زندان فکر و خیالم باشد.
هر بار با شنیدن ترانه ی گنجشکک اشی مشی در عالم کودکی داغ خاطره ای سنگین بر دلم بماند، آن چنان که کودک درونم حتما تا آخر عمرمرا درگیر سرزنش و نکوهش کند. شاید تکرارها مجازاتی باشد برای بقای معصومیتم در زندگی.
حالا در نیمه راه زندگی و در آغازمیانسالی ام می فهمم که چقدر پاک و معصوم بودم که همه چیز را باور میکردم.
انگار که خداوند بیکار و چوب به دست بالای سرم نشسته بود تا مرا محکم چوب بزند. قطعا خداوند معصومیت بچه گانه ام را از ورای شیطنت های کودکی ام دیده است.
کاش دوباره همانقدر پاک و معصوم بودم.
از خواب بیدارم کرد.
صدای ناله اش زیر گوشم می پیچید. با هر ناله اش، قلبم هزار تکه می شد. گویی تمام اعضا و جوارح ام درد می کشند.
از شدت درد، گوشه ملافه را چنگ زده بود.
سراسیمه خودم را بالای سرش رساندم. بلافاصله پیچ کپسول اکسیژن را باز کردم و آرام ماسک را روی دهانش گذاشتم.
بی فایده بود! نمی توانست نفس بکشد!
ماندم چه کار کنم؟!
اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود، سرم را لبه تخت گذاشتم و از اعماق وجودم برایش دعا کردم.
صدای خس خس نفس هایش را به وضوح می شنیدم.
یک... دو... سه...
تمام شد! او پرواز کرده بود!
غولهای برفی از هر طرف قد علم کرده بودند. مسیر را برایش دشوار شده بود.
بی گدار دل به دریا زده بود.نباید از شهرش دور می شد.فردا ساعت ۸صبح مصاحبه ی سرنوشت سازی داشت.هوا کم کم رو به تاریکی می رفت.در میان انبوه برف به تله افتاده بود. چراغ قرمز بنزین شروع به چشمک زدن می کرد. ارتباط ها نیز قطع شده بود. با نگاه پاک و معصومش به فکر فرو رفت!
" کارمای چه کاری را دارم پس می دهم! "
یاد دلواپسی های مادرش افتاد.
عقربه های ساعت بی رحمانه حرکت می کردند.
نگاهی به آینه کرد، رنگش مثل گچ دیوار شده بود.پاهایش شروع به لرزیدن کرد.دیگر امیدی نیست
با گرمای نوازش دست مادر بیدار شد.
هیچ چیزی او را تا به این حد خوشحال نمی کرد.مادر او را در آغوش کشید و گفت:" دخترم چیزی به مصاحبه ات نمانده."
نگاه گرم و مهربانش و نوشیدن چای داغ دلش را گرم کرد و برای رفتن آماده شد!
آنقدر پاک و معصوم بودم که خدا را در وجودم حس می کردم.
چشمانم ناخودآگاه بسته شد و عطر خوشی را که در فضا پخش بود
به جسم و روحم جانی دوباره بخشید. انگار دستی مرا به داخل حرم هدایت کرد و صدایی آشنا در گوشم زمزمه کرد:
-بنده ی من به بهشتم خوش آمدی.
آنگاه عشق بازی من و خدایم شروع شد.
با خنده و گریه از اوضاع زندگیم ام می گفتم و او با تمام آرامشش در وجودم رخنه می کرد.